اليناالينا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

الينا هديه خداوند

فصل ششم عاشقي

دخترم تو با من چه كردي كه طاقت يك لحظه دوريت را ندارم.عزيز مامان ،وقتي سر كار هستم روحم پيش توست و تمام مدت دارم به تو فكر  مي كنم و صورت ملوست جلو چشمانم است.دختر پاكم زلالي چشمانت من را شيفته خود ساخته و تو تكه جدا ناشدني روحم شدي.عزيزم اميدوارم هميشه سالم و شاد باشي.
1 مرداد 1391

دستنوشته پدر: دلتنگی بابا

سلام عسلک بابا الان که دارم ای نامه رو برات مینویسم از هم دوریم من برای کار اومدم ماهشهر ماموریت. ماموریت زیاد تو این مدت از زندگی کاریم داشتم اما هیچ ماموریتی به سختی این دوره نبوده . بار های قبل دلتنگ مامانی فقط بودم اما تحمل می کردم هر چقدر کار سخت بود گرما قابل تحمل بود اما این بار با اینکه کارم راحت تره اما اصلا قابل تحمل نیست اینکه نبینم تو چی کار می کنی ....خیلی سخته...مامانی برام تعریف می کنه که تو چه کارایی بلد شدی...بخزی...دستاتو بالا ببری... موش بشی....لوسه بابا بشی .....حسابی دلم برات آب شده...وقتی مامانی برام تعریف میکنه چه کارای با مزه ای می کنی دلم بیشتر آب میشه....اومدم حسابی میخورمت ....عاشق اون اب دهن همیشه اویزو...
26 تير 1391

فصل پنجم عاشقی

دخترم خوبم برای تو می نویسم که این روزها با کارهای قشنگت دل مامان رو اسیر خودت کردی.عزیزم عاشق خندیدنت ,اخم کردنت , و ... هستم.کم کم دارم احساس می کنم که داری به دنیای مادی نزدیک می شی و با حرفها و جنس اونها رابطه برقرار می کنی.دیروز که داشتی برای خوابیدن بهونه می گرفتی من به تو اخم کردم احساس کردم معنای اخمم رو فهمیدی و یه عالمه گریه کردی تازه جنس گریه هات با قبل فرق داشت و من خیلی از رفتارم ناراحت شدم.دخترم من دوست دارم تو خوب تربیت بشی و امیدوارم تو بعدها اینو درک کنی.اگه مامانی گاهی اخم می کنه حتما دلیل داره.ولی آرزو دارم هیچ وقت لازم نباشه از یک جنس دیگری غیر از محبت با هم حرف بزنیم. ...
26 تير 1391

خزیدن

دختر نازنینم از دیروز یاد گرفتی که بخزی.خیلی خوشکل جلو می آیی.ولی نمی دونم که چرا فقط به سمت چیزهایی می روی که نباید به آنها دست بزنی.و چیزهایی رو به طرف دهانت می بری که نباید ببری.و من مداوم باید بگم :"نه" عزیز کوچولوی مادر ، تو کودکی و سرشار از انرژی ولی مادرت از ٥ صبح بیدار می شه و بعد سر کار می رود و خسته بر می گردد ببخش کودکم اگر گاهی انچنان که شایسته توست با تو برخورد نمی کنم با تو بازی نمی کنم و درکت نمی کنم.
24 تير 1391

تولد2

بالاخره در بیمارستان کارهای ابتدایی را انجام دادند و مامان آماده برای سزارین شد.توی اتاق عمل دکتر بی هوشی خیلی اصرار کرد که روش بی حسی رو انتخاب کنم ولی من قبول نکردم و بی هوشی عمومی گرفتم.ساعت ٩:٣٠ با صدای خانم پرستار توی اتاق ریکاوری به هوش آمدم و فوری پرسیدم:دخترم چطوره؟و اصرار می کردم که هر چه زودتر منو به بخش ببرن تا تو رو ببینم. وقتي از ريكاوري داشتن منوبه بخش مي بردن بابايي و مامان جون و آقاجون پشت در منتظر بودند البته مامان بابايي و بقيه هم طبقه پايين بودند. توي بخش كه آمدم اولين چيزيكه گفتم اين بود كه مي خواهم بچه ام را ببينم و پرستار تو رو آورد.خداي من چه لحظه قشنگي بود.لذت اين لحظه واقعا وصف ناشدني است و تو شروع به شير خو...
20 تير 1391