فصل 7 عاشقی
دیروز وقتی صبح لباسهامو پوشيده بودم تا به سر کار بروم شما شروع کردی به نق زدن.با خودم فکر کردم بهتر است توی چند دقیقه وقت باقیمانده به تو شیر بدم بعد برم.
ولی وقتی آمدم کنارت تو تا با لمس مقنعه ام را احساس کردی چشماتو باز کردی و شروع به گریه کردی.
عزیز من آنچنان سوزناک گریه می کردی که دلم برات کباب شده بود, مامان جون تو رو ازم گرفت و بهم گفت برو سر کار ، ولی وقتی گریه می کردی صدای گریه هات مثل تیر توی قلب من بود.تا ظهر که به خونه برگشتم هزار بار می خواستم گریه کنم و اعصابم خورد بود.اميدوارم زودتر درك كني كه مامان به خاطر رفاه تو كار مي كنه.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی