اليناالينا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

الينا هديه خداوند

تولد2

بالاخره در بیمارستان کارهای ابتدایی را انجام دادند و مامان آماده برای سزارین شد.توی اتاق عمل دکتر بی هوشی خیلی اصرار کرد که روش بی حسی رو انتخاب کنم ولی من قبول نکردم و بی هوشی عمومی گرفتم.ساعت ٩:٣٠ با صدای خانم پرستار توی اتاق ریکاوری به هوش آمدم و فوری پرسیدم:دخترم چطوره؟و اصرار می کردم که هر چه زودتر منو به بخش ببرن تا تو رو ببینم. وقتي از ريكاوري داشتن منوبه بخش مي بردن بابايي و مامان جون و آقاجون پشت در منتظر بودند البته مامان بابايي و بقيه هم طبقه پايين بودند. توي بخش كه آمدم اولين چيزيكه گفتم اين بود كه مي خواهم بچه ام را ببينم و پرستار تو رو آورد.خداي من چه لحظه قشنگي بود.لذت اين لحظه واقعا وصف ناشدني است و تو شروع به شير خو...
20 تير 1391

تولد

کوچولوی قشنگم شما در روز ٢٧/٩/٩٠ ساعت ٨:٣٠ به دنیا آمدی. دکتر مامان خیلی سختگیر بود و گفته بود روز قبل از عمل از بعد از صبحانه غذای جامد نخورم.البته اینو بگم که من نهار رو هم یواشکی خوردم آخه تا فردا صبح گرسنه می شدم.شب هم بله برون عموت بود اونجا هر چیزی به من تعارف می کردن نمی تونستم بخورم و تو حسابی تکون می خوردی و من می گفتم دخترم داره نظر می ده.شب وقتی ساعت ١٢ به خونه آمدیم مامان جون و آقاجونت هم خونه ما بودن.من از فکر فردا خوابم نمی برد.باور کن از سزارین نمی ترسیدم ولی احساس می کردم دارم از تو یه خورده دور می شم .آخه تو تا قبل از این فقط مال من بودی , فقط من تکونهات رو حس می کردم ,فقط در وجود من بودی و تمام توجه هات به سمت...
19 تير 1391

اولین سونوگرافی

نازنین مامان می خواهم از اولین روزی که تو رو دیدم بگویم.آن وقت تو ١٢ هفته داشتی.وقتی در صفحه ماتیتور دستان کوچکت را حرکت دادی قلبم از شادی لبریز شد.سونو گرافی برای تشخیص سلامت جنین بود.من و دایی حدود3ساعت توی بیمارستان معطل شديم تا نوبتم شد.دایی و من همش آرزو می کردیم که خانم دکتر بگوید شما سالم هستی .وقتی تو رو دیدم از شادی در پوست خود نمی گنجیدم و خانم دکتر گفت که همه چیز نرمال است و من هزار بار خدا را شکر کردم. ا ون موقع بود كه به خانم دكتر گفتم جيگر ني ني من كجاست گفت:واسه چي؟گفتم :مي خوام بخورمش.و اون كلي خنديدي ...
17 تير 1391

انتخاب اسم

دختر نازم ديروز يكي از كاغذهايي كه  ليست اسامي زيبایی رو که برا انتخاب اسمت نوشته بودم توي كشو ديدم.ياد خاطرات اون روزها افتادم ياد اينكه از اولين روزي كه فهميدم تو در درونم هستي به فكر انتخاب اسم بودم.هر روز يه ليست می نوشتم و به بابايي نشون ميدادم.و هر اسمي رو 100 بار با كلمات مختلف تكرار مي كردم تا ببينم كدوم اسم دلنشين تر است. تا بالاخره بعد از كلي بالا و پايين كردن نام زيباي" الينا "رو انتخاب كرديم.و تو اليناي زندگي ما شدي. ...
14 تير 1391

دستشنوشته پدر 2: مادر

اين نوشنه رو براي مادرت كه همسر من باشه نمي نويسم. براي تشكر از زحمات اون نمي نويسم بلكه براي تو  فقط الينا جون مي نويسم . براي اون زماني كه قراره مادر بشي براي اون موقعي كه از دست مامانت ناراحت شدي كه چرا باهات دعوا كرده!؟ وقتي تو توشكم ماماني بودي با اينكه حالش خوب نبود اما براي اينكه وقتي ميايي بيشتر پيشت باشه از مرخصيش استفاده نكرد و مرخصي هاشو گذاشت براي با تو بودن هاش!!! هر يك ساعت تو شبها گرسنه ميشدي و گريه مي كردي ماماني از خواب بيدار ميشد و در حالي كه ميدونستم چقدر خسته است بوست ميكرد و شيرت ميداد چون دوست داشت  تو با شير مادر ,بزرگ بشي نه شير خشك!!!! وقتي تو توي شكم ماماني بودي چه ناراحتي ها كه نكشي...
13 تير 1391

فصل سوم عاشقی

عزیز کوچولوی مامان با تمام وجود دوستت دارم,وقتی در کنارت هستم آرامش دارم و ا دور شدن از تو انگار تکه ای از وجود خود را به همراه ندارم. عروسک مامان ,چند روز پیش که مجبور بودم دوباره به سر کارم برگردم واقعا از صمیم قلب ناراحت بودم.دخترم امیدوارم همیشه این را بدانی که مادرت برای رفاه بیشتر تو کار می کند,و این مساله را درک کنی. امیدوارم بتوانم در ساعات با تو بودن عشقم را تمام و کمال به تو هدیه کنم.
11 تير 1391

دست نوشته های یک پدر به دخترش

سلام دختر مهربانم : فرشته کوچولوی بابا ازینکه دعوت ما رو پذیرفتی و به دنیا و خونه ما پا گذاشتی ممنون و خدا رو شاکریم که فرشته ای از آسمان رو به ما هدیه کرد . ای فرشته زیبا بابا , هدیه ی مهربانی خدا! سلام آنچه برایت می نویسم دلتنگی های یک پدر است براي دخترش از روزگار ، دوست دارم بزرگشدنت ، موفقيت هات ، اول شدنهات و تولدت و سر و سامون گرفتن هات رو جشن بگيرم. دوست دارم هميشه بگم اينهمون فرشته كوچولوي بابا كه براتون مي گفتما!!! همه رو برات بنويسم تا بدوني چه جوري بابات روزا كه لز سركار مياد به عشق ديدن تو و خنده هات چه جوري مسير ايستگاه و خونه رو را با چه ذوقي طي يكنه.. تا حس پدرانه رو بفهمي ...
10 تير 1391

فصل دوم عاشقي

عزيز مادر تو با تولدت شادي و شور آوردي آقا جون و مامان جون از بدو تولد عاشق پرو پا قرصت بودند.داييهات هم همش قربون و صدقت مي رند از من و بابايي هم نگو و نپرس. اوايل تولد شبها تا صبح بيدار بودي ديگه من و مامان جون داشتيم از پا در ميومديم.فكر كنم دل دردهاي كوليكي دختر كوچولومو خيلي اذيت مي كرد.وقتي 2 ماهت شد بهتر شدي و من كلي خدارو شكر كردم.حدود 3 ماهگي تلاش براي غلتيدن رو شروع كردي.اوايل كه موفق نمي شدي كلي گريه مي كردي تا بالاخره اواسط 4 ماهگي موفق شدي. الان كل فضاي خونه رو مي غلتي،و تلاش مي كني جلو بري.الهي قربون كارايه قشنگت برم. ...
10 تير 1391